ناخنم شکست. همین الان. بد هم شکسته است. گوشت زیر ناخن درد میکند. دقیقن انگشتِ کنارِ انگشتِ حلقه. یا به قول پسرم همون انگشت بَده. این بهانه برای ننوشتن کافی نیست؟
امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم. اما دوباره پتو را روی سرم کشیدم و بیشتر در رختخواب خزیدم تا فراموش کنم که الان وقت نوشتن است. خوب میدانستم دارم دو ساعت طلایی قبل از بیدار شدن پسر کوچکم را از دست می دهم. خوابیدم. ننوشتم و وقتی با صدای مامان جیش دارمِ آرمین بیدار شدم، فهمیدم که حسابی گند زدهام. اگر بیدار می شدم، پنج دقیقه اولش سخت بود. در عوض آن زهر ناشی از ننوشتن از بدنم خارج میشد.
«ریبرادبری» میگوید:
اگر هرروز ننویسی، زهر در وجود بیمارت جمع میشود و شروع می کنی به مردن یا دیوانه شدن یا هردو.
این را مطمئنم. روزهایی که نمینویسم، در منگی خاصی بهسر میبرم. تمام روز آشفتهام. مثل کسی که چیزی گم کرده است و هیچ کاری از دستش بر نمیآید.
بعد صدایی سمی از درونم میگوید:
تا الآن که ننوشتهای! دیگر دیر شده. ولش کن تا فردا.
میدانم اگر به آن صدا توجه نکنم و چند خط، فقط چند خط بنویسم، سرخوشی آن روز را از آن خود کردهام.
ظهر شده و یک ساعتی تا رفتن به مطب فرصت دارم. اینترنت را قطع میکنم. گوشی را از جلوی چشمم برمیدارم. خیلی خوابم میآید. ولی اگر ننویسم و بخوابم حالم بدتر خواهد شد. فقط می خواهم یک ساعت پیوسته بنویسم. یک سالی است که نوشتن برایم جدی شده و باید برایش وقت بدزدم.
قبل از آن فقط یادداشت روزانه را آنهم روی کاغذ می نوشتم. الان همه چیز فرق کرده. به لطف آموزشهای استاد کلانتری، دیدگاهم نسبت به نوشتن از زمین تا آسمان متفاوت شده. هروقت که میگفت تایپکردن باید جزو برنامهی یک نویسنده باشد، سخت میگرفتم. برایم دشوار بود که شیوهی خودم را تغییر بدهم. اما الان پوشه های مختلفی برای هر کدام از انواع نوشتن داخل لپتاپم درست کردهام: شعر، داستانک، خاطرات، داستان کوتاه، گاهشمار روزانه و… .
می دانم که تایپ کردن امکاناتی به ما میداهد که هرگز از قلم و کاغذ برنمیآید. مهمترینش ویرایش است. ویرایش با یک دگمه. حذفواضافهکردن بدون خطخوردگی و سرگیجهگرفتن بین خطوط کاغذ. اینکه می دانی چند کلمه نوشتهای و امروز چهها کردهای.
«ری برادبری» در کتاب «ذن در هنر نویسندگی» می نویسد:
از کی و چگونه کار نوشتن برای من آغاز شد؟ از همان سال آشنایی با اقای الکتریکو شروع کردم به نوشتن. هرروز خدا و روزی هزار کلمه. مدت ده سال هر هفته لااقل یک قصهی کوتاه نوشتم. ته ذهنم بود که عاقبت روزی فرا خواهد رسید که خودم را از سر راه کنار بکشم و بگذارم که جوهر واقعی و اصلی بروز بکند. این اتفاق به سال 1942 رخ داد. روزی که داستان کوتاه «دریاچه» را نوشتم. ده سال بدنوشتن ناگهان ثمرهی نیک داده بود. صحنه سازی درست. آدمها درست، زمان خلاقانه درست.
بعد اشارهای به یکی از داستانهایش میکند. داستانی که در آن اتاق بازی خاصی وجود دارد. دیوارهایش مثل سینمای خانگیاند. شیرهای آفریقایی از سینما بیرون میآیند و در حالی که بچهها سرگرم چای خوردنند، پدر و مادرشان را میخورند. صحنهی درست جلوی چشمم میآید. من و برادرم ده و یازدهسالهایم. برادرم این داستان را در مجله خوانده. خوشش آمده و به من میدهد تا بخوانمش.
پس ری برادبری نویسنده همان داستانی است که بعد ازبیست و هفت سال از خاطرم محو نشده. ده سال، هر هفته یک داستان نوشته تا داستانی با چنین پایان غافلگیرکنندهای خلق کند. از خودم می پرسم آیا من میتوانم ده سال بد بنویسم؟ هر هفته یک قصهی بد؟ هر روز یک داستانک بد ، یک شعر بد، یک یادداشت بد؟ این پیوستگی و تدوام قرار است چه زمانی جوهر واقعی را آشکار کند؟
الان فهمیدهام که باید در شروع هر کاری، یک گوشهی کار را بگیری و آن را مداوم و هرروز انجام بدهی. در نوشتن حفظ تداوم باعث میشود همان اوایل نتایج را ببینی.
نشانهها ظاهر میشوند و معجزات رخ میدهند. خواهی دید که روانتر مینویسی. فکرت را سریعتر روی کاغذ میآوری و فاصلهی مغز و دستت روزبهروز کمتر و کمتر میشود. دیگر آن آدم قبل نیستی که برای نوشتن یک کپشن ساده باید وقت زیادی می گذاشت.
می دانم که روزی هزار کلمه نوشتن، کمترین کاری است که میباید در مسیر نویسندگی انجام دهم.
امسال تصمیم گرفتم که روزی یک یادداشت در وبلاگم منتشر کنم. تقریبن می توانم در روزهای شلوغم هم انجامش دهم. یک یادداشت وقت زیادی نمی گیرد و اگر طولانی نشد در حد چند جمله هم باشد کافیست. برای رسیدن ایده به ذهنم باید خوراکهای متنوعی برایش تهیه کنم. به گفتهی ری برادبری خوراک خوب، ذهن را آمادهی نوشتن میسازد.
شعر بخوانید. شعر عضلاتی را در ذهن به کار می اندازد که آدم معمولن به کار نمی گیرد. آثار نویسندههایی را بخوانید که آرزو دارید روزی مانند آنها بنویسید.
برای خیلی از ما نویسنده خوبی شدن یا خوبنوشتن یک آرزوست. ولی فراموش می کنیم از دل همین آزادنویسیهای به ظاهر ساده و یا یادداشتهای روزانهمان است که آن خمیر، کمکم ورز داده میشود و ورز داده می شود و روزی میرسد که میشود به تنور زدش و نانهای خوشمزهای خورد.
12 پاسخ
سلام زهرا جان
پاراگراف اول زندگی من و شما یکی است.
چقدر برایم آشنا بود
و چقدر درگیر این تجربهام.
جملات نقلقولشده از «ری برابری» برایم جدیدند، تاکنون آنها را نخواندهبودم.
با سپاس فراوان
🙏😉🌹
ممنونم شادی جان. نویسنده جالبیه. داستان کوتاههای قشنگی هم نوشته.
سلام خانم دکتر این جملات شما به دلم نشست انگار یک چیزی را توی ذهنم قلبم داد منم گاهی وقتها اززیربار نوشتن فرار میکنم اما باز مینویسم شاید ده سال دگه من هم داستان های جالبی بنویسم
🌹🌹🌹
برای خودم هم امیدوارکننده بود. بله حتمن ده سال دیگه خیلی خیلی پیشرفت خواهیم کرد.
سلام زهراجان. مشغله ی زندگی اکثر ما خانمها باکمی اختلاف شبیه همِ.مهم اینه که برای رسیدن به هدف هامون مصمم باشیم ودلسرد نشیم. ممنون که با متن جالب وپرمغزتون پشتکار ومداومت در کار رو بهمون یادآوری کردید.
موفق باشیدو سرفراز🌹
🌹🙏
موافقم معصومه عزیزم. ممنون که مطالعه کردید.
خیلی متن زیبایی بود و من عاشق نوشتههای شما هستم چون یه راحتی خاصی توشون هست که آدم رو جذب خودش میکنه من کلن از نوشتن این مدلی فراریام و چقدر خوبه که نویسنده همه مدل نوشته رو تو نوشتن امتحان کنه نوشتن از تجربههای شخصی احساس خوبی رو به خواننده القا میکنه
گیابند عزیزم تو که عالی هستی. همراه و مشوق همیشگی من
واقعا همینطوره منم چند روز ننوشته بودم و نمی تونستم به خاطر وضعیتی که داشتم بنویسم و این منو به هم ریخته بود امروز که خودم رو قرنطینه کردم و نوشتم روحیه ام دوباره خوب شد.