استیون کینگ می گوید :
اگر میخواهید نویسنده شوید، باید دو کار را بیشتر از هر کار دیگری انجام دهید، زیاد بخوانید و زیاد بنویسید.
اما اجازه دهید سوالی را مطرح کنم و پاسخ به سوال را شرح دهم. چرا میخوانم و چرا مینویسم؟
می خوانم تا به کما بروم، به خوابی ابدی. گویی که نیستم و نبوده ام… . می نویسم تا زندگی در کما را شیرین تر به تصویر بکشم.
اجازه دهید کمی بیشتر راجع به جوابم بگویم .میگویند اولین قدم برای نوشتن، پاسخ به سوال چرا می نویسم است.
تابهامروز چندین پاسخ کوتاه برای این سوال داشتم اما از صبح که چشمهایم را باز کردم، پی بردم که تمام دیشب این سوال برایم لالایی خوانده. صبح هم با بوسهای مهربانانه بر پیشانیام بیدارم کرد.
تلاشش برای رسیدن به جواب قانعکننده برایم قابل ستایش است.
این لجبازی در رسیدن به پاسخ سوال مثل بچهای است که تا خوراکی مورد علاقه اش را بدست نیاورد ولکن دامن یا پاچهی شلوارتان نمیشود. تا به حال برایتان پیش آمده است که دوست داشته باشید حتی برای چند لحظهی کوتاه هم که شده در این دنیا نباشید؟ غیب شوید… نامرئی شوید… بر اثر ضربه ای سخت به کمایی طولانی بروید… به خوابی عمیق و چند ساله…. یا خلاصه بگویم از روی این کره خاکی محو شوید…؟
برای شما دوستان که نمیدانم اما من بارها آرزوی این خواب طولانی را داشته ام. تصور اینکه مدتی نباشم و بیخیال این روزمرگیها شوم برایم لذتی عجیب دارد.
دوست دارم روحی آزاد و رها شوم. گدای گشنهای شوم که کلبهاش، مخفی شدن در کوچهپسکوچههای تنگ و تاریک است. ثروتمندی شوم که حسابکتاب ثروتش از دستش دررفته است. به زندگیهای متفاوت سرک بکشم. دستوپنجهنرمکردن با مشکلات را،
مرگهای دردناک و مرگهای لذت بخش با کمال آمادگی را،
سختی چشمانتظاری و دورماندن از عزیزی،
سختی ظاهر شدن بدبختی از آسمان ها را به روشهای متفاوت ببینم.
شوروشوق روزهای اول عاشقی را،
روز پراسترس و شیرین ازدواج را،
روز تولد فرزندی که چندین ماه انتظارش را داشته اند، ببینم.
می خواهم نباشم و همه جا باشم. تناقض جالبی است نه؟ تناقض شیرینی که تاروپود وجودم شده است. بله دوستان، من می نویسم، من می خوانم… تا بارها و بارها زندگی کنم.
در جسمهای متفاوت زنده شوم، بچگی کنم، جوانی کنم و در یک نگاه عاشق شوم.
با مشکلات دستوپنجهنرمکنم و بارها آرزوی مرگ کنم، اما اقدامی صورت نگیرد و با لجبازی تمام زندگی را ادامه دهم.
بارها تا دم در خانهی تاریک و سرد مرگ بروم و پا پس بکشم.
یک پیر چروکیده با کلهای کچل، دستانی لرزان و چشم هایی کمسو شوم.
هزار و یک نوع مرگ مختلف را ملاقات کنم.
دست در دستانش بگذارم و مسیر رهاشدن از زندگی و به پیشواز مرگ رفتن را بپیمایم.
هر بار که کتاب جدیدی می خوانم یا داستان جدیدی می نویسم، از نو زنده میشوم و زندگی می کنم.
هر بار که یک جای قصه کارم لنگ میافتد و به زمین و زمان ناسزا می گویم.
هر بار که یک جای قصه از شادی بال در میآورم و پرواز میکنم.
هر بار که یک جایی دکمهی توقف عمرم را عزرائیل می فشارد و خودش را نشانم می دهد و با هم سوار ماشینی به مقصد بعد از مرگ میشویم.
بعد از این همه پرحرفی اجازه دهید این را هم بگویم، میدانید کدام قسمت نوشتن را خیلی دوست دارم؟
اینکه هر طور بخواهم میتوانم زندگی را رسم کنم. اینکه میتوانم کوچکترین و ناچیزترین اتفاقات زندگی را زیبا و به یاد ماندنی تراش دهم. اینکه تخیلاتم، ادراکم، احساساتم، ذهنم، وجودم را هر کجا دوست داشته باشم میتوانم بگذارم. اینکه محدودیتی ندارم… . من مینویسم تا از مرز محدودیت ها با کمال پررویی رد شوم.
11 پاسخ
سلام خانم امین پور خیلی لذت بردم قلمت مانا❣️❣️🪐
تشکر 🙏
خوشحال شدم ❤️
سلام دوست عزیزِ قلم به دستم.
چقدر قشنگ و خلاقانه
همیشه نویسا باشید.
سلام دوست عزیزِ قلم به دستم.
چقدر قشنگ و خلاقانه فکر و ذهنتان را نقاشی کردید.
همیشه نویسا باشید.
خوشحالم کردید.
لطف دارید ممنونم❤️
درود دوست عزیز😍
عالی بود روحم رو جلا دادید🪻
❤️😘
👏عالی بود دوست عزیز🪻😍
فوقالعادهای👍👍❤❤❤
🌹🌹🌹
❤️🌻