چگونه بنویسیم؟ این سوالی است که اغلب نویسندهها بهدنبال یافتن جوابش هستند. چیزی که فراوان است، جواب دوستان است. اما آیا کسی میداند یک مادر نویسنده چگونه مینویسد؟ برای یافتن پاسخ، با مصیبتنامهی من همراه شوید.
نوشتن یا یک مخلوطکن بدون سر
هشدار: کسانی که یک یا چند بچهی دو تا شش ساله دارند، این مقاله را نخوانند.
لحظه آن لحظهی ملکوتی است که الههی ایده دستش را روی موهای شما میکشد و نوازشتان میکند. ایدههای نوشتن به مرز انفجار رسیدهاند و شما احساس میکنید هیچ کاری جز نوشتن نمیتواند عطشتان را فرونشاند و حال دلتان را خوب کند.
بسان آدمی که سرمست حضور معشوق است، خرامان کاغذ و قلم را آماده میکنید، چشمهای خمارتان را بهکاغذ میدوزید و نوشتن را میآغازید. قرار است تبدیل به بهترین نویسندهی جهان شوید. آن هم بهترین مادر نویسندهی جهان. ایدهها حین رقصیدن با نت موسیقیِ قلم شما به سمت کاغذ میدوند که وسطش یک، آنیکی سقلمهتان میزند و میگوید: «مامان من جیش دارم.»
چشمهای الههی ایده به اندازهی یک نعلبکی گرد میشود و از خودش میپرسد «مگر میشود؟ ما مشغول خلق یک شاهکار ادبی بودیم.»
خداوند شما را به فروخوردن خشم توصیه کرد
بار دیگر پشت میز مینشینید. شقیقههایتان را ماساژ میدهید و تمرکز میکنید. شروع میشود. یک نبرد سخت میان قهرمان قصه و کائنات درحال شکلگیری است که متوجه میشوید یکی خودکار را از لای انگشتهای شما میقاپد. دختر کوچکتان است. لبخند میزنید و از داخل کشو یک خودکار دیگر برمیدارید، آن را هم میخواهد، خودکار بعدی، آن را هم طلب میکند، اصلن عاشق خودکارهای رنگی است.
بالاخره راضی میشود تا خودکار هفدهم را برای خود نگه دارید. قهرمان قصه، دست زیر چانه زده و منتظر ساز شما است تا برقصد.
بوی سوختگی میآید. برای بار سوم سیبزمینیها را جزغاله کردهاید. خبر خوش اینکه، نوباوههای شما هم خیلی خیلی گرسنه هستند.
هیچوقت نباید تسلیم شد
تمرکز لازم را برای نوشتن داستان ندارید و تصمیم میگیرید ادامهی داستان را به آخر شب که بچهها خوابند موکول نمایید. آزادنویسی روزانه اما همان بهشت نویسندگان است، چون هرچه بنویسی قبول است. لبخند میزنی و بار دیگر شروع میکنی. یکی از وسط هال داد میزند تشنه است. نمیتوانی بهروی خودت نیاوری، چون او آنقدر داد میزند که ممکن است حنجرهاش زخم شود. بلند میشوی. لیوان آب را دستش میدهی که متوجه میشوی رقابت میان فرزندانت تا اینجا هم سرایت کرده است و آنها همه با هم تشنه میشوند. بسان ساقی وسط هیئت عزاداری، دانهدانه آبشان میدهی و باز به اتاق برمیگردی.
نبرد آغاز میشود
هفدهمین قلم هم گم شده است. توی کشوها را میگردی. نه، باید یکی را رندانه از لای دستهای دخترت کِشبروی. دزدی کردن از بچهها را همه بلدند.
دوباره شروع میکنی. از توی هال صدای خاله بهار و ململ میآید و بچهها همخوانی میکنند. پاشو پاشو کوچولو، ازپنجره نگاه کن، با چشمای قشنگت… . به این فکر میکنی که چطور بچهها از هرروز شنیدن این نماهنگ عقشان نمیگیرد.
صدا قطع میشود و جایش را یک صدای جیغ ممتد میگیرد. برق قطع شده است؛ اما بچهها هنوز ترانه را تمام نکرده بودند. پیشنهاد میدهی خودت با آنها بخوانی و ترانه را تمام کنی، بچهها کموبیش راضی میشوند ولی به تو میگویند که اصلن به قشنگی ململ نمیخوانی و تازه پشم سفید هم نداری.
جراحتها نباید تو را از ادامهی مسیر بازدارند
ناهار مختصری میخوری و حواست هست زیادی سنگین نشوی تا مبادا مانعی سر راه نوشتن ایجاد شود. ظرفها را میشویی و توی کابینت جا میدهی. قلم، صدایش گرفته از بس صدایت کرده.
پشت میز مینشینی. چند ثانیه بعد یکی پایین موهایت را میکشد و یکی پاچهی شلوارت را. بچهها حسابی حوصلهشان سررفته است. دلشان میخواست مادرنویسندهی بهتری داشتند. از همانها که هرروز عصر بچهها را به شهربازی میبرد.
به شهربازی میرسی. به این فکر میکنی که تا بچهها باقیماندهی انرژیشان را با بپربپر کردن روی ترامپولین تخلیه میکنند، قلم و دفترچه یادداشت را از کیف بیرون بیاوری و کمی بنویسی.
کلمهی اول را مینویسی و باز صدای جیغ میآید. بچهها از بالای ترامپولین، پشمکفروشی را دیدهاند و بهنظرشان شهربازی بدون پشمک اصلن هم نمیچسبد.
ناامیدی بزرگترین دشمن انسان است
بچهها خوابیدهاند و الان دیگر وقتش است. یک چای تازهدم توی فنجان میریزی و به سمت اتاق میروی. بین راه چیزی نوک تیز داخل پایت فرومیرود. تهماندهی جنازهی یکی از خودکارهاست. دلبندانت همچون کوآلایی آن را جویدهاند.
همزمان یکی کلید میاندازد و داخل میشود. پدر بچههاست. در را که باز میکند لنگه جوراب یکی از بچهها همچون یک هدیهی آسمانی از بالای در روی صورتش میافتد و به گوشهی ریشش گیر میکند. با کراهت آن را برمیدارد و پوف دنبالهداری میکند. کمی کف هال و روی مبلها را مرتب میکنی تا جایی برای نشستن او پیدا کنی. برای بار هزارم میگوید: «تو مگه توی این خانه نیستی که این چنین زمین خانه شخم خورده است.» ابروهایم را بالا میاندازم.
نیمهشب است. اگر نخوابی فردا نمیتوانی زودتر از همه بیدار شوی و بهکارهای عقبافتادهی چند سال گذشتهات برسی. من یک مادر نویسنده هستم.
4 پاسخ
البته مادران اینجا کمی خلاقیت به خرج میدن و وقتی بابا پرسید تو که همش خونه ای چرا خونه تمیز نیست میگن تو که همش سرکاری چس چرا ما پولدار نیستیم :)))
انسان توی رو. های سخت ساخته میشه … موفق باشی
من کاملا درکتون میکنم البته من دختری دارم که کمی بزرگتر شده؛ اما زبون تند و تیزی داره و هر وقت که بخوام بنویسم میگه حالا ما مادر نویسنده نخواهیم باید چیکار کنیم و انگار با این حرفش موشک میندازه تو منبع ایده
سلام عزیزم مطالب ات داستان هات و.. براش بخون
من پسر ۱۰ ساله ام رو عضو کانال بله ام کردم و گاهی خودش میشینه مطالبم میخونه و حتی بهم بازخورد میده امتحان کن شاید جواب داد
سلام تمام لحظه هایی که نشتید را تجربه کردم. البتهمن شاغل هم هستم و گاهی سرکار در وقتهای بیکاری گریزی به سمت نوشتن و خواندن دارم. همیشه خودم و شرایطم را برای جوانترها که فارغ از همه این مسائل هستند، مثال می زنم و از آنها میخواهم از تمام فرصتشان در جهت کسب مهارت استفاده کنند که البته چه کم هستند پند گیرندگان. با این همه به شما تبریک می گویم در همه این لحظه های سخت ایده هایی متولد خواهند شد. برای من، برای شما، برای همه مادران نویسنده.