تا دیروز کلمهها گُروگُر از واژهدانت روی کاغذ، کیبورد یا صفحهی گوشی جاری میشد اما درست همین امروز متوجه شدهای که دچار قحطالکلمات شدهای و راحت نویسی دو عدد بال دستِ دوم درآورده و همراه با همای سعادت از وجودت پرکشیده و رفته. خب حالا باید غصهی آن یار سفرکرده را خورد؟ البته که نه. با من همراه باشید تا راهاندازی مجدد واژهدان را به شما نشان دهم. مطمئن باشید این راهحلها استعداد نویسندگی را در شما شکوفا خواهد کرد.
روز|داخلی|اتاق پسر پریشان
انگشتان پسر یکی پس از دیگری روی کیبورد زهوار در رفتهای فرود میآید. آشفتگی از چشمانش میبارد
هر پنج دقیقه یک بار به ساعت نگاه میکند و زیر لب میگوید:
لعنتـــــــــــــــــــــــی
خشمگین کیبورد را رها میکند. سررسیدی قهوهای رنگ را که برادر شوهرعمهاش به عنوان عیددیدنی به او تقدیم کرده بود از کشو میکشد بیرون. سررسید را باز میکند و سعی میکند بنویسد. سعیش به عمل مبدل نمیشود. به مغز و دستانش التماس میکند. جمله که سهل است، کلمهای از انگشتانش روی صفحهی کاغذ نمیچکد… . پریشان میشود. شاید پیادهروی کمکش کند.
همچنان روز|خارجی احتمالن|پسر پریشان و خسته
قدمهایش تندتند یکی پس از دیگری روی سنگفرشهای رنگورورفته مینشیند. دفترچه یادداشت و خودکار در دست راه میرود. فلان استادش به او گفته بود باید همیشه ابزار کار نویسندگی در کیفش باشد تا به هنگام جاری شدن سیل ایدههایی برای نوشتن، فورن آنها را یادداشت بکند. خبری از ایده نیست که نیست. در حال شکافتن لایههای مخ، مخچه، پل مغزی و اندامهایی از این قبیل است بلکه بتواند آن صحنهی مدنظر را با زیباترین جملات بیان کند. حواسش به لایهشکافی اعضای بدنش است که با سر میرود داخل شکم فرد مقابل. فرد مقابل هم که ارث پدر و پدرجدش را از همهی انسانها طلبکار است شروع میکند به عربدهکشی که آهای آبگوشت کجایی که یادت بهخیر و پیاده کردن فن سگاتوپرنده (یک فن رزمی) روی پسر پریشان و خسته.
شب|داخلی|پسر پریشان، خسته و مصدوم
لبش متورم شده و یک بادمجان کاشته شده پای چشم چپش. زیر لب تکرار میکند:
من نویسنده نیستم. اگر باشم هم چیزی از اصول نویسندگی سرم نمیشود. من کجا و نویسندههای موفق و مشهور کجا؟ نوشتههای من کجا و بهترین کتابهای دنیای نویسندگی کجا؟
پسر حین مطرح کردن پرسش دیگری، از شدت خستگی بیهوش میشود.
قلم آمد، قلم با دست پر آمد
داخل یک باغ پر از گل قدم میزند. خرامان خرامان راه میرود و لباس سفیدی هم تنش کرده. منتظر است که یک نفر از آن دنیا بیاید و از او بپرسد که حالش چطور است و او ضمن خوب بودن حالش چندتا سیب و یک مشت نخودچی کشمش و یک قواره پارچه به فردی که از راه دور آمده اعطا کند. فرد مذکور نمیآید. نکند زنده است. خب مگر روال کار این نیست که آدم بمیرد بعد یکی از اقوام درجههزار فردایش او را در یک باغِ سرسبز ببیند و حال او را بپرسد. صدایی میشنود:
راحت نویسی کجا رفته؟ نمیتوانی بنویسی؟ بیا من کمکت میکنم.
صورتش را برمیگرداند. همان است. اصلن تغییری نکرده. قلم پدربزرگش را میگویم. اسباب بازی محبوبش بود. چشمانش را باز و بسته میکند. بله خودش است. دوباره چشمانش را باز و بسته میکند. نه بابا واقعن خودش است. میخواهد یک بار دیگر هم چشمانش را باز و بسته بکند که قلم تشر میزند:
چرا هی عین چراغ چشمک زن خاموش و روشن میشوی. بله. من قلم پدربزرگت هستم. تازه حرف هم میزنم. از تو سوالی پرسیدم. گفتم نمیتوانی بنویسی؟ مشکلت کجاست؟ طرح داستان؟ شخصیت پردازی؟ چه چیزی مانع نوشتنت شده. به من بگو تا کمکت کنم. فقط بگو دردت چیست. ببینم نکند در ایدهپردازی مشکل داری؟
پسر بهت زده میگوید که نه ایده برای نوشتن دارد نه اصلن تواناییِ نوشتن دارد.
قلم دوباره پاسخ میدهد:
فهمیدم. مشکل اصلی تو این است که به اندازهی کافی تمرین نوشتن نکردهای. همین باعث خشک شدن عضلات نوشتنت شده.
_ و راهحل آن چیست؟
_ و راه حل آن خوابیدن است. تو فعلن نیاز به استراحت داری. تا تو استراحت میکنی، نویسندهی این متن هم از اتوبوسش جا نمیماند و در نتیجه سعی نمیکند توصیههای من را سنبل کند. بخواب تا در قسمت بعدی راهحل مشکلت را بگویم.