در پستهای قبلی به اهمیت شخصیتپردازی به عنوان یکی از مهمترین عناصر داستان پرداختیم. فاطمه علیزاده در بخش پایانیِ مقاله، به دستهبندی انواع کاراکترهای داستانی پرداخته.
چند وجب شخصیت
چند مدل شخصیت داریم؟
شخصیتها به طور کلی تحت دو دستهی عمده و اساسی وارد داستان میشوند.
- شخصیت اصلی
- شخصیت فرعی
شخصیت اصلی
شخصیت اصلی همان قهرمان قصهی ماست، همانی که باید بیشترین تمرکز را روی او داشته باشیم، همانی که قرار است قصهی ما را بسازد، قرار است دمار از روزگارش در بیاوریم چون او باید بجنگد. باید موانع بیرونی و درونی را یکییکی رد کند، صرف نظر از اینکه آخرش پیروز خواهد شد یا نه. شخصیت اصلیِ داستان میتواند یک قهرمان باشد، یک شخصیت مثبت و دوست داشتنی و البته میتواند یک ضدقهرمان نیز باشد؛ یک شخصیت منفور و اعصابخوردکن. بگذریم از اینکه برخی نویسندگان همچون خالق شاهکار «ببر سفید» شخصیت منفی را طوری میسازند که شما در نهایت میبینید «ریشکا» را دوست دارید و حسابی از اینکه او از راه ناراستی موفق شده است، حس خوشایندی دارید.
شخصیت فرعی
انسان یک موجود اجتماعی است، به زندگی کردن در اجتماع و مراودههای زندگی جمعی احتیاج دارد، بالتبع شخصیت اصلی داستان ما نیز چنین است. او نیاز دارد در طول داستان با کسانی هم مسیر شود، کسانی باشند که سنگ اندازی کنند و صد البته کسانی که قهرمان قصهی ما با او درددل کند و از نهانیترین رازها و احساسات درونیاش بگوید. شخصیتهای فرعی در داستان خود به چند دسته تقسیم میشوند:
- شخصیت مخالف
- شخصیت مقابل
- شخصیت همراز
- شخصیتهای سیاه یا سفید
شخصیت مخالف
این شخصیت همانی است که جایجای داستان موی دماغ قهرمان قصه میشود. او آمده است که نگذارد یک لیوان آب خوش از گلوی قهرمان قصهی ما پایین رود. سنگ اندازی میکند. حواشی میسازد. تهدید میکند و خلاصه از هیچکاری دریغ نمیکند. احتمالن شما حین نوشتن خیلی جاها دلتان میخواهد یک تفنگ بردارید و مغزش را متلاشی کنید، ولی لطفن اینکار را نکنید. نویسنده باید همیشه بر احساسات خودش مسلط باشد. یعنی اینکه اگر احساساتی هم میشود، آنها را مهار کند و از آن برای پیشبرد طرح داستان بهره ببرد. پس اسلحه را غلاف کنید و با قلم خود از آن موجود مزاحم بیریخت انتقام بگیرید.
شخصیت مقابل
این شخصیت از آنجهت به فضای داستان قدم میگذارد که شخصیت اصلی را کامل کند. حضور او گاهی میتواند در داستان ضروری باشد. برای مثال اگر دلتان میخواهد برای مخاطب تله پهن کنید، کمی چاشنی عشق به داستان اضافه کنید و او را ناغافل گیر بیندازید. یک معشوق درست و حسابی هم وارد فضای داستان کنید تا حسابی دلبری کند. فقط در حدی نباشد که قهرمان قصه از رسالت اصلیاش در داستان غافل شود؛ مگر اینکه پیرنگ قصه از اساس، عاشقانه باشد.
شخصیت همراز
این شخصیتها در نظر من از جذابترین عناصر داستان هستند؛ چرا که مدام قهرمان قصه را لو میدهند. هرجا دلتان بخواهد میتوانید حرف در دهان آنها بگذارید. در بسیاری موارد شخصیت همراز میتواند در پیشبرد روایت قصه به شما کمک اساسی کند. به خصوص وقتی میخواهید احساسات شخصیت اصلی را فاش کنید و از نهانیترین بخشهای درونش سخن برانید. آنها آمدهاند تا به قهرمان قصه کمک کنند خود واقعیاش را پیدا کند، میتوانند الهام بخش باشند، راه را نشان دهند، نصیحت کنند. فقط مراقب باشید که یک دفعه، ابتکار عمل را دست نگیرند و به جای قهرمان، چالش قصه را حل نکنند. فایق آمدن بر بحران قصه وظیفهی قهرمان است و نه هیچکس دیگر. مراقب شخصیتهای همراز باشید، آنها دلشان طاقت نمیآورد و ممکن است زیرآبی بروند.
شخصیتهای سفید یا سیاه
واقعیت این است که همهی ما آدمها در زندگیمان بارها و بارها ناامید شدهایم، احتمالن از یکایک اطرافیانمان. خب این خیلی طبیعی است، چون همهی ما انسان هستیم و بارزترین خصیصهی انسان نقص است. در این میان وقتی شروع به نوشتن میکنیم مدام در معرض این خطر هستیم که ناخودآگاه شخصیتی را خلق کنیم که نقص ندارد، ناامیدمان نمیکند و از هر لحاظ بینظیر و خلاصه شبیه دلدادهی خیالیمان است. راستش را بخواهید این یکی از بزرگترین و جدیترین خطرهایی است که هر نویسندهای را تهدید میکند و یکایک ما ممکن است در دامش اسیر شویم.
باید دقت کنیم که قهرمان قصه، لزومن به معنای خلق کاراکتری قهرمان نیست که همه رانجات میدهد. قهرمان قصه شخصیت اصلی داستان ماست؛ ضمن اینکه اشاره کردیم ممکن است حتا یک شخصیت منفی باشد. از آن طرف ممکن است تمام خشم و نفرت خود را سر شخصیت مخالف خالی کنیم و شخصیتی بسازیم که مثالش در جهان هستی پیدا نشود و شیطان با دیدن او مو به تنش سیخ شده و از رسالت خود برای گمراه کردن نسل بشر کناره گیرد. احتمالن در نامهی استعفای خود، شخصیت داستان شما را به عنوان یک جانشین مناسب معرفی خواهد کرد.
لنگرگاه شخصیت
یک نکتهی دیگر را همینجا اضافه میکنم که ما قصه مینویسیم چون میخواهیم مخاطبهای ما با شخصیتهای داستان ما همذاتپنداری کنند و در نهایت پیام ما را از آن داستان دریابند، پس باید شخصیتهایی را بسازیم که برای مخاطب دور از ذهن و باور نباشند، مخاطب شخصیت داستان ما را ببیند، بفهمد و درک کند.
همراه با او بخندد و یا اشک بریزد. شخصیتهای سفید یا سیاه دور از دسترس هستند. دست مخاطب به آنها نمیرسد، نمیتواند آنها را لمس کند و احتمالن میانهی راه کتاب را رها میکند. همهی ما خاکستری هستیم. نقاط قوت و ضعف خودمان را داریم. حفرههای شخصیتی منحصر به فرد و زخمهای دردناک خودمان را. پس بیایید اول خودمان را بپذیریم و بعد بقیه را و با اتکا به این پذیرش شخصیتهایی بسازیم که شبیه خودمان هستند. شاید بینی خوشتراش و قلمی ندارد ولی احتمالن دندانهای سفید و مرتبشان موقع خندیدن حسابی به دل مینشیند. شاید زود عصبانی میشود، اما قلب رئوف و مهربانی دارد و کینه به دل نمیگیرد، یا مثلن لکنت زبان دارد و سلیس صحبت نمیکند؛ اما بسیار خوشذوق است و نقاشیهایی میکشد که روح آدم را پرواز میدهد. عجالتن اگر کسی دوربرتان است که هیچ نقطهی سفیدی در او نمیبینید و یا دلتان نمیخواهد ببینید، آن را در دوخت لباس داستان ساسون بگیرید و بیخیالش شوید.
فوت کوزهگری شخصیتپردازی
اجازه دهید حالا که حوصله کردهاید و تا اینجا با من آمدهاید فوت کوزهگری شخصیتپردازی را هم خدمتتان بگویم و سخن کوتاه کنم. هر شخصیتی که میسازید، هیچگاه متعالیترین ورژن آن را در ابتدای داستان به تصویر نکشید. در واقع اجازه دهید تواناییهای بالقوهی شخصیت در مسیر اتفاقهای داستان بالفعل شود، قهرمان قصهی شما در ابتدا و انتهای داستان نباید به یک شکل باشد؛ پس شخصیتی خلق کنید بینهایت مزخرف، بعد در روند داستان دهانش را با بازیهای غافلگیرکنندهی روزگار مورد عنایت قرار داده و در انتهای قصه موجودی تحویل دهید که تقدیر حسابی باد دماغش را گرفته است. به گمانم سیل عظیمی از خوانندگان میتوانند به راحتی همذاتپنداری کنند و بر این مصیبت مشترک، خون بگریند.
فهرست منابع:
- داستاننویسی به مثابهی یک شغل، هاروکی موراکامی.
- هفت عنصر اساسی برای ماندگار شدن داستان، اریک بورک.
- تکنیکهای داستانهای بزرگ، جف دایر.
- همه چیز دربارهی نویسندگی خلاق، چارلی شولمن.
- بیست کهنالگوی پیرنگ، رونالدبی.