داستان کلمه و همۀ اتفاقاتی که برایش افتاد
نامم کلمه است. متولد یتیمخانهی کلمات. کنار مشتی کلمهی دیگر زندگی میکنم. تاریخ تولدم را بهخاطر ندارم. نه دستی مادرانه گونهام را نوازش داده و نه آغوش گرم پدری را چشیدهام.
دیروز بود؟ پریروز بود؟ به گمانم هزارسال پیش بود و نبود. داخل خمرهی روغن خوابم برده بود که صدایم زدند.
مگر من نامی هم داشتم؟ نه من که هویتی نداشتم. حتا از آن دفترچهیادداشتها هم همراهم نبود که من را به دیگران معرفی کند.
ماجرای آن روز
صدایم زدند و من پاسخ دادم. پرت شدم روی زبان مردی با سبیلهای چخماقی. روی زبانش لیز میخوردم. سعی کردم تعادلم را حفظ کنم. سُر خوردم. از گوشهی لبش آویزان شدم. زبانش چرخید. میخواست من را پرت کند بیرون. من نمیخواستم. هنوز قواعد همکاری با انسانها را یاد نگرفته بودم اما حس میکردم میخواهد جوان موفرفری را که مقابلش ایستاده بود، ناراحت کند.
از چشمهای مرد سبییل چخماقی، خشم میبارید. دور و برم را نگاه کردم. چندین هزار کلمه درست مثل من روی زبانِ مرد، بالا و پایین میپریدند. شلخته و سرگردان بودند. چرک و زشت بودند. نگاهی به خودم انداختم. سیاهی تا گردنم بالا آمده بود. سیاهی را دوست نداشتم. ناگهان حبابی من را احاطه کرد. شلیک شدم. قلب جوان موفرفری را سوراخ کردم و افتادم زمین. خوابم برد.
کلمهای که لقمۀ نویسنده شد
چسبیده بودم به سپیدی کاغذ. یک جفت چشم مشکی به من زل زده بود. خوب که از تماشا کردن من سیر شد، شروع کرد به صحبت کردن:
_ افتاده بودی روی زمین. دلم برات سوخت. بَرِت داشتم انداختم ته کیفم. کار من همینه. صبحها میرم توی خیابون و کلمههایی رو که ریختن زمین جمع میکنم. بعد برمیگردم پشت میزم و اونا رو دونه دونه از توی کیفم میکشم بیرون و سعی میکنم بنویسمشون. به نظر تو چهجوری بنویسم که بهترین نویسندهی جهان بشم؟
نگاهش کردم. حس کردم کم مانده کبود شود. از بس حرف میزد. برای یک لحظه دلم خواست برگردم همان جای قبلی. یعنی گوشه سبیل آن مرد.
_ نترس من با کلمهها حرف میزنم. خیلیا میگن تو با اصول نویسندگی آشنا نیستی. این بازیا مخصوص نویسندههای آماتوره. میگن نویسندهی تاثیرگذار کسیه که مثل ربات، فقط بنویسه و بنویسه. میگن این کارایی که من میکنم مهارت نوشتن رو درمن پرورش نمیده.
_ …
_ تو هم فکر میکنی من دارم چرت و پرت میگم؟
_ …
_ میدونی چرا من تو رو از روی خیابون جمع کردم و آوردم چسبوندم روی کاغذ؟ عارضم خدمتت که من دارم تمرین نوشتن میکنم. یعنی نوشتن به روشی خلاقانه. همون نویسندگیِ خلاق که آدما را مشتاق میکنه به بیشتر نوشتن. اما بقیه خیال میکنن باید بچسبن به همون باورهای اشتباه راجع به نویسندگی. همون به اصطلاح نویسندههایی که قوت غالبشون قهوهاس. از جاشون تکون نمیخورن و فقط موقع اجابت مزاج یادشون مییاد که دستوپا هم دارن. میدونی اینا همونایین که لم دادن به پشتی نرم صندلیِ شیکشون و از گوگل میپرسن: «چطوری نویسنده بشم؟». اما قوانین نوشتن من با همشون فرق میکنه. دوست دارم حرفهای تازه بزنم. شعرای تازه بگم. برا همین هر روز خیابونا رو پیاده گز میکنم واسه پیدا کردن یک کلمهی تازه… ببینم تو نمیخوای حرف بزنی؟
_ …
این داستان ادامه دارد.