ابتدا از خودم آغاز میکنم. باید بگویم که من سراغ نوشتن نرفتم، نوشتن بود که سراغم آمد. در یک ظهر تابستانی دلپذیر، مادرم من را صدا کرد.
ذکر این نکته ضروریست که هنوز تابستانهای تبریز پی به استعدادِ جزغالهگری خود نبرده بودند.
بله، داشتم عرض میکردم. مادرم من را صدا زد، ولی من نگفتم: «چه کسی بود صدا زد سهراب». به دو دلیل.
دلیل اول: چون ذهنیتِ من از سهراب، محدود میشد به آهنگ «آسمان، مالِ من است»ای که عصار خوانده بود و هنوز از ماهیتِ وجودیِ افرادی که سهراب را صدا میزدند، بیخبر بودم.
دلیل دوم: چون من سهراب نبودم.
باری، بی آنکه پرسشی در ذهنم پدیدار گردد، به سمت مادرم شتافتم. مادرم دفتر و مدادی به دستم داد و گفت: «بنویس».
_ از چه چیزی بنویسم؟
_ هر چه به ذهنت میرسد.
_ در حال حاضر چیزی به ذهنم نمیرسد که.
_ خب سعی کن چیزی به ذهنت برسد.
_ من بلد نیستم. اصلن مگر من نویسندهام؟
_ دخترم اگر جای این همه پرحرفی مینوشتی، تا الان چندین کتابِ چاپ شده داشتی.
و من این حرف را از مادرم پذیرفتم. از آن روز من و نوشتن دوستِ یکدیگر شدیم.
کمی بزرگتر شدم. امتحانِ انشا داشتم. مادرم قبل از رفتن به مدرسه، من را سمت پنجره برد و شروع کرد به توصیف منظرهی پشت پنجره. گفت موضوعِ انشا از این دو حالت خارج نیست، یا قرار است بهار را توصیف کنم، یا زمستان را. احتمالش بود که پاییز هم جزو سوالهای امتحانی باشد.
از من خواست که اگر قرار بر توصیف بهار باشد، لباسی پر از شکوفه را به تن درختان بپوشانم و جنگولکبازیهایی از این دست. بعدها فهمیدم این جنگولکبازیها، آرایههای ادبی نام دارند.
دوباره رشد کرده و کمی بزرگتر (تَرتَر) شدم.
مثل گذشته خجسته و خندان نبودم و قلبم پر از درد بود. این بار هم نوشتن شد سنگ صبورِ من.
برایش گفتم و او نوشت. بعد از اتمام دردِدلهایم، متنِ مکتوب صحبتها را خوانده و به حال خودم خون گریه میکردم. نوشتن از این کارِ من خوشش نمیآمد اما جرئت گفتنش را نداشت.
باز هم مدتی سپری شد.
خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که با نوشتن غمنالهها و خواندن چندین و چندبارهشان، به جایی نخواهم رسید.
چیزی به ذهنم نرسید. رفتم سراغ بازی محبوب دوران کودکیام. بازیِ تقلید. زندگینامهی افراد موفق را میخواندم و سعی میکردم با آنها همذات پنداری بکنم.
شخصیت محبوبم اینشتین بود. با خواندن کتابِ «زندگی و جهان اینشتین» فهمیدم زندگیاش پر از آشفتگی و تنش بوده. ناامید شدم. البته بعدها فهمیدم همهی این ناملایمات، محرکی برای شکوفایی نبوغش بوده.
مدتی هم رو به زندگینامهنویسی آوردم. در مورد هر موجودی از مورچهها بگیر تا گرازی وحشی که جنب منزلمان نگهداری میشد مینوشتم. ما در خانه گراز وحشی را بچهی همسایه نامیده بودیم.
بعدها هم قصهی خودم را مینوشتم. همانجا بود که از شدتِ تباهی زندگی خود غافلگیر شده و عزمم را جزم کردم تا دوباره از اول شروع کنم.
مدتی سرگردان بودم. حال بدم را تاب نیاوردم. تنها چیزی که به ذهنم میرسید نوشتن بود. رفتم و درکلاسِ نویسندگی ثبتنام کردم.
آنجا با کلی نویسندهی جدید آشنا شدم و علاقهام به نوشتن، بیشتر و بیشتر شد. از همه جا کلمه میبارید. متوجه فرق هِرت از پِرت شدم و از دل همین تمرینهای نویسندگی، جهانِ جدید من ساخته شد.
معاشرینم، همه از جنس واژه و آگاهی بودند. حس تباهی جای خودش را به هیجان و سرخوشی داده بود.
بعد از مدتها با هنرمند درونم دیداری تازه کردم. زیر خروارها خاک وخُل دفن شده بود. اول سرورویش را صفا دادم و بعد محکم درآغوش کشیدمش.
نوری در قلبم جان گرفت. من نور شدم و نور تاباندم. خودم شدم. خودِ واقعیم. نوشتن انگار زبانِ من را میفهمید. اصلن انگار من را بلد بود. نوشتن قهرمانِ زندگی من شد.
نقشِ نوشتن در زندگیِ تو چیست؟ برایم بنویس.