ترتیب یک ملاقات عاشقانه با نوشتن را دادهای. نباید دیر سر قرار برسی. برای آخرین بار آینه را چک میکنی. قطارِ موهایت مرتب و منظم از راست به چپ صف بستهاند. انگار فرقِ زلفهایت را با خط اتوی شلوارِ پسرعموی دخترداییِ خالهی مادرِ مردکِ بیچارهی داستانِ «کباب غاز» جمالزاده باز کردهاند.
یک لحظه صبر کن. فامیلشان که هپلی بود. تازه، انگار که دوتا هندوانهی پدر و مادر دار از جایی کش رفته و زیر زانوهای شلوارش قایم کرده بود. به دلیل شستوشوهای مکرر.
دوباره آینه را نگاه میکنی. نه. کاملن مرتب است. فرق سرت را میگویم. یاران دیرینت بالا و پایین میپرند. قلم و کتاب و کاغذ. همگی را به زور توی کیفی که پذیرای آن حجم از رفاقت نیست، چپاندهای. زیپ کیف را میبندی. بد شکل شده. طوری است انگار گله دارد. یاد موهایت میافتی. دوباره جلوی آینه برمیگردی. ای بابا. مرتب است. این چه ترسی است که به جانت افتاده؟
یاران دیرینت از پسِ زیپ کج و معوج که تا چند دقیقهی قبل صاف و سالم بود، مات و مبهوت تماشایت میکنند. قلمت برایت کف میزند و کاغذها هم بیوقفه میرقصند. کتاب، فقط نگاه میکند.
با عجله از خانه بیرون میزنی. برای بار آخر همه چیز را چک میکنی؛
حرفهایی که باید به او بزنی. دلتنگیهایت. غمنالههایت. در خود فرو رفتنت.
زیر لب میخوانی:
«کم گوی و گزیده گوی چون در تا زاندک تو جهان شود پر»
بالاخره باید برای موجودی به نام نوشتن که اهل شعر و شاعری است سنگ تمام بگذاری. نگاه مات کتاب را از پشت زیپ حس میکنی. محل نمیدهی. شال و کلاه کرده و راه میافتی سمت کافه. مکان محبوب تو و نوشتن.
یارانت را یکی یکی از داخل کیف میکشی بیرون و میچینیشان روی میز. ده دقیقه میگذرد. خبری از نوشتن نیست که نیست. سعی میکنی حفظ ظاهر کنی. آنها را به آرامش فرا میخوانی. کم کم خودت هم مضطرب میشوی. نیمساعت گذشته. نکند نیاید؟ نکند سرکارت گذاشته؟
برای بار هزارم خودت را توی آینهی جیبی تماشا میکنی. موجودی آشفته با هزاران فرق. یکی چپ. آن دیگری راست. وصلههایی که بهم نچسبیدهاند. محض خالی نبودن عریضه چندتا شاخکِ مویی هم درآوردهای.
کاغذ و قلم، حسرتبار تماشایت میکنند. کتاب همچنان نظر خاصی ندارد و به نگاه کردنش ادامه میدهد. پریشان میشوی. قرارتان این نبود.
قلبت شکسته. قلم را برمیداری و بیهدف کاغذ را خطخطی میکنی. دل و دماغی برایت باقی نمانده. تصویر دماغی افسرده و دلی پیکان خورده روی کاغذ نقش میبندد. چه ترکیب جالبی. دوست داری راجع به قلبِ پیکانخوردهیِ دماغ افسرده بنویسی. آنقدر مینویسی که انگشتانت تاول میزنند.
صاحب محترم کافه سمت تو میآید. قصد دارد نامحترم شود. ساعت مچیاش را نشان میدهد. لبخند زیبایی روی لبهایت نقش میبندد. زیپ کیف را باز میکنی. یارانت یکی یکی سر میخورند داخل کیف. کتاب هِنهِن میکند. میخواهی کمکش کنی. دستت را پس میزند. دلخور است. میگوید کتاب برای خواندن است نه برای نشان دادن. بالاخره وارد کیف میشود.
نگاهی به روی ماهِ نوشتن میاندازی. چشمکی برایت میزند. دلت غنج میرود. صاحب نامحترم کافه پس یقهات را میگیرد وپرتت میکند بیرون. میخواهی با او درگیر شوی. نوشتن اجازه نمیدهد. دستت را میگیرد و بلندت میکند. لباسهایت را میتکاند و میگوید: «اصلن هم درد نداشت».
2 پاسخ
صبا قلمت مثل خودت بامزه است، چه خوب جا انداختی، مرسی
مرسی فاطمه جان 🙏❤.