نوشتن برایم در انشا خلاصه میشد؛ زنگ انشا چون میتوانستم خوب بنویسم، فرصتی بود که برای دیگران هم بنویسم. این شهرت خانوادگی را سالها همراه خود داشتم. برای خانواده و همکلاسی وخواهرزاده وبرادرزاده انشانویس خوبی بودم. تا اینکه باید انتخاب میکردم، رشتهی ادبیات یا رشتهی تجربی. ادبیات برای تنبلهاست: نه رشتهی تجربی تو را به هر کجا که میخواهی میبرد: بله من به اشتباه اجدادیم محکوم شدم و تجربی را برگزیدم. سالها گذشت، بیماری خانمان سوزی جهان را در آغوش کشید و من در آن بیماری سخت مرهمی تازه یافتم، لایو شبانه شاهین کلانتری. زبان و گفتارش به دلم نشست.
نوشتن را طور دیگری میدید. آزاد و رها و من همیشه این رهایی را دوست داشتم. با او همگام شدم. قبل از هرچیز برایتان بگویم که اگر بخواهم چیزی را بیاموزم، اهمالکاری نمیکنم، کوتاهی نمیکنم، همراه میشوم. چون عشق به نوشتن برایم زنده شد، با استاد همراه شدم؛ تمام این سهسال شاید اگر برای لایوها، کلاس و برنامهها دفتر حضور و غیابی میگذاشتند، لیست حضور من پر میشد از بودنها.
تنها مینوشتم و تمرینها را انجام میدادم، دیگر ترسی نداشتم. استاد میگفت: اگر کسی محل گربه هم به نوشتههایتان نگذاشت، ادامه دهید و من هم حرف استاد را به سقف چشمانم آویزان کردهبودم. تنها مینوشتم، همانند غریقی که در دریا به هر چیزی چنگ میاندازد، من در دریای کلمات و ناشناختهها و کتابها اینگونه بودم. میدانستم قطرهای در این میانم، اما پیوستن به دریا، حس دریابودن را به من میداد و من این حس را دوستداشتم.
قطرهای که وارد دریا میشود نگران است، بیتاب است، کوچک است ولی وقتی به اصلش میپیوندد، گم میشود، اصل میشود و من درعین کوچکیام اینگونه شدم. دیگر غمها را با نوشتن به شادی تبدیل میکردم. دیگر سوالها را با نوشتن پاسخ میدادم، دیگر نوشتن شد تمام وجودم. وقتی وجودت از نوشتن پر شود، کلمات خودش مداوایت میکند. ومن اینگونه شدم. میدانم آغاز راهم، به آخر مسیر فکر نمیکنم؛ از گلهای کلمات، آسمان کتاب و دریایِ شعرِ درمسیر لذت میبرم. میخوانم ومینویسم و این لحظات غرق شدن را تنها مدیون استاد جوان و مهربانی هستم که همیشه وتا ابد دعا گویش میمانم، استاد شاهین کلانتری.
نویسنده: گلی موعودی