مشغول نوشتن هستم که عمو در چهارچوب درِ اتاق ظاهر میشود و میگوید:
برو گوشت بگیر.
میگویم:
پول ندارم.
میآید توی اتاق و میگوید:
کیه که ندونه تو از نوشتن به اندازه کافی غنائم بردی. یخچال، کولر، تلویزیون، حق تحصیل دانشگاه و هزار چیز دیگه که من نمیدونم.
از عالم نوشتن بیرون میآیم و میگویم:
من قبل از نوشتن توی همین اتاق بودم با چشموچال، بعد از نوشتن اومدم توی همین اتاق بیچشموچال. من حتی دفترچه بیمه هم نگرفتم.
دفتر را میبندم و میگویم:
حالا برام خیلی زوره اینجوری بهم همچین تهمتایی بزنن، یه همچین حرفایی بشنُفم. حالام هرکی فکر میکنه من از قِبَل خوندن و نوشتن خوردم و بُردم، خودش بیاد بنویسه. من سهم خودمو بردم، سهم من همین نیشایی بود که زدی.
جلو میآید و میگوید:
جوگیر نشو بابا! پس نوشتن هم بهدرد نمیخوره و داری گل لگد میکنی؟
میگویم:
وقتی همۀ زندگیت میشه نوشتن… پنج سال عمرمو گذاشتم پاش… من میدونم فایدهای نداره. میدونم اون چشمامو ضعیف کرده. میدونم ناشرا متنای منو نمیخوان. اما من الان دلم پر میکشه که یهبار، فقط یهبار، شماها منو تشویق کنید.
میگوید:
خوبه خوبه! یهبار یه متن ازت خوندیم، معلوم نیست از کجا جعل کرده بودی. مینویسی، خوب بنویس. خوب نمینویسی جعل نکن. جعل میکنی سرکار نذار. سرکار گذاشتن بده؟ این تازه اولشه.
با گریه و استیصال داد میزنم:
بهخدا من جعل نکردم، سرقت ادبی کار من نیست. نگین، نذارین شایع شه.
میگوید:
پس چرا مینویسی؟ طلاقش بده بره.
از کوره درمیروم و میگویم:
این نوشتن حق منه، عشقِ منه، من طلاقش نمیدم.
میگوید:
عشق؟
میگویم:
یه چیزایی توش هست که تو اونو از بیخ نمیشناسی.
میگوید:
من چیو نمیشناسم؟
میگویم:
حس خوب.
میگوید:
اما نوشتن تو رو به هیچی نرسونده، داری عمرتو تباه میکنی.
میگویم:
چیزی که بیشتر از همه دوست داری چیزیه که تو رو نابود میکنه.
میگوید:
پس دیوونهای که مینویسی.
دفتر را باز میکنم و میگویم:
وقتی مردم میگن دیوونهای اونوقت دیوونگی راحتتر میشه.
میپرسد:
میخوای چکار کنی؟
جواب میدهم:
میخوام یه متن بنویسم که ناشر نتونه ردش کنه.
جواب میدهد:
بهخیالت که میتونی جهانو نجات بدی؟
میگویم:
باید باور داشته باشیم که وقتی اوضاع بده، میتونیم تغییرش بدیم.
میگوید:
پس اول برو گوشت رو بگیر. جهان به یه منجی سیر بیشتر احتیاج داره تا به یه منجی گرسنه. همونطور که جهان به قلم گاو بیشتر احتیاج داره تا به قلم نویسنده.
زیرلب میگویم:
مهم نیست که کسی تو رو درک نمیکنه، مهم اینه که خودت خودتو بفهمی.
و مشغول نوشتن میشوم که داد آسمانشکافی میزند و میگوید:
برو بگیر!
ازجا میپرم و به حالت نظامی میگویم:
بله قربان، گاو مهمتره.
11 پاسخ
وقتی این متن را خواندم دچار اضطراب و خشم شدم، طوریکه ضربان قلبم بالا رفت. خشمی ناشی از تجربههای مشابه که در متن شما این احساس به خوبی نمود پیدا کرده
توصیف دقیق از تمام کسانی که دغدغه نوشتن دارند.👌
لذت بردم.
خاطرات خوش زندگانی یک نویسنده 🙂
سلام
متن دلپذیری بود.
چقدر خوب تصویر سازی کرده بودید. ایده زیبایی بود که با قلمتون درخشید.
آفرین👌
بله. عالی بود.
سلام. من نوشتههای شما را خیلی میپسندم. طنز و بیان واقعیت در کنار هم.
بله نوشتهی بسیار دلنشینی بود.
خیلی خوبه که درکنار زیبایی های نوشتن قسمت های تاریکشم نمایش داده بشه😊
درسته این باعث میشه که نویسندههای تازهکار به خودشون شک نکنن و دلسرد نشن.
چقدر این نوع نوشتار رو دوست دارم.
منو یاد کودکی خودم میندازه که توی مدرسه یا جلو پدر و مادرم حاضرجوابی میکردم. البته بعدش اتفاقات بدی در انتظارم بود 🙂
ولی به نظرم سبک جالبی هستش و خیلی دوسش دارم. خودم هم بارها این مدل نوشتم. همیشه داستانکهام رو به این سبک مینوشتم. اگر مایل بودید میتونید داخل هایلایتهای صفحه اینستاگرامام مشاهده کنید.
بله آقای هادیان متن بسیار جذابی بود. منو کاملن با خودش همراه کرد. نمیدونم چرا یاد فیلمنامههای علی حاتمی انداخت. یاد دیالوگای محمدعلی کشاورز افتادم. آبی آبلیموجات… . درکل حس میکنم ذهنیت من هم به نوشتههای ایشون خیلی نزدیکه و خیلی مشتاقم بیشتر از خانم عموبیگی بخونم.