عینکم را که میزنم، واژه ها جستوخیز کنان به این سو و آن سو میگریزند. طوقی به گردنشان میافکنم و ایده ای میشوند برای نوشتن. آنگاه به هر سوی که بخواهم میکشانمشان. گاه جابلسا و گاه جابلقا (دو شهر ناشناخته در ادبیات و علوم اسلامی) و آنها یک صدا میخوانند که:
رشته ای بر گردنم افکنده دوست میکشد هر جا که خاطرخواه اوست.
گاه نیمه شب یا نزدیک صبح که خوابم نمیبرد، وقتی به ایدهای میاندیشم، جملات گریزپای از ذهنم لبریز میشوند. با شتاب آنها را صید و روی کاغذ محبوسشان میکنم. یاد این جمله از بزرگی میافتم. اول خودشناسی سپس خداشناسی. در آینه به خود مینگرم، چشم، بینی، دهان و فصلی میگشایم در باب: بینی عقابی، کوفته ای، به بالا جسته و… .
انسان آنقدر موجود پیچیدهایست که اگر بخواهیم در مورد تمام اندامهای (بیرونی و درونی) بنویسیم شاید ماهها به درازا بکشد و کتابی قطور پدید آید.
با پرسشی ساده آغاز میکنم. چرا شب تاریک است؟
پاسخ ها از کتاب علوم دبستان شروع میشود و به حبس روشنایی و نور در ارباب حلقهها میانجامد.
در مورد چیزهایی که دوستشان دارم مینویسم. میپرسید چه چیزی؟ بطور مثال واژهی عشق. آن قدر مینویسم که یک خودکار قرمز برایش تمام میشود. یا در مورد لوبیاپلو و ترشی بادمجان.
کتاب ها چه میگویند؟ در کتاب داستان نویسی آمده است که: ایدهها همهجا هستند. نویسنده باید یاد بگیرد جهان را به منظور یافتن این دانهها خوب بگردد تا قدرت مشاهده و سایر حواسش تقویت شود. راب فورمن دو میگوید:
حتا باوجود روزنهی کوچکی از امید هم باید دست بهکار شوید و بنویسید.
شعار شرکت نایک را فراموش نکنید:
فقط انجامش بده.
جیران یکتا