اهل‌ نوشتن

نویسنده‌ای که لیز خورد و توی اهل نوشتن افتاد

یکی بود. یکی نبود. غیر از خدا، یک گوگل بود و اهل نوشتن. پشت میز با یک قلم و انبوهی کاغذ نشسته بودم. بعضی‌ها خط‌خطی بودند. بعضی‌ها هم کهنه. یک دسته کاغذ ترگل و ورگل هم آن گوشه چشمک می‌زد. ولی من رمق نوشتن نداشتم. دنبال راه‌چاره بودم. عریان دویدم و فریاد زدم: یافتم یافتم.

فهمیدم باید بنویسم. آن‌قدر بنویسم که کاغذها به سرفه بیفتند. بیچاره کاغذها. زیر دست من کاغذها هم امنیت نداشتند. خب، قلمم خشک شده بود. چه می‌کردم؟ به قلمم آب می‌دادم یا قید قلم را می‌زدم و سراغ کیبورد می‌رفتم؟

اهل نوشتن با یک اسپیس کمتر

سراغ کیبورد رفتم. حیف دکمه‌ی اسپیس (فاصله) شکسته بود. فاصله را هم مثل قلم خشک نداشتم. به حماقت افتادم و متن را پر از نیم‌فاصله کردم. جواب نداد. نیم فاصله سخت بود: Ctrl+Shift+2. بی‌فاصله نوشتم.

این‌طوری نمی‌شد خیلی زیاد بنویسم. آن موقع صاحب‌کار سبیلویم حقوقم را نداده بود و نمی‌توانستم یک کیبورد تازه بخرم. پس یادداشت‌هایم را محدودتر کردم: یادداشت‌های سیصد تا هشتصد کلمه‌ای‌.

اهل نوشتن آنتاگونیست بتمن است.

یک روز صبح خیلی عصبانی شدم. از دست زنِ نداشته‌ام بود یا صاحب‌کار سیبیلویم معلوم نیست. کیبورد زهوار دررفته را پرت کردم. ـً را از دست دادم. ـً عزیزتر از جانم بود و جزو مقدسیجات فارسی می‌دانستمش.

حالا چطور می‌شد بنویسم حتماً یا دقیقاً؟ چاره «ن» بود. پس نوشتم: حتمن، دقیقن و … اما حیف: تازه با یکی از دوستان دیوانه‌ام به نتیجه رسیده بودیم که بتمن (Batman) را بتماً بنویسیم.

کتابتِ سر طاقچه

همیشه با کتابت مشکل داشتم. کتابت را باید گذاشت روی طاقچه. شبیه مدارک دانشگاهی.

یک روز توی حمام لیز خوردم و سرم خورد به … احتمالن اگر به جایی می‌خورد حلوایم را پخش می‌کردند و نمی‌توانستم این متن را بنویسم. سرم خورد به همان‌جایی که می‌دانید و بخش کتابت مغزم روشن شد. حالا کتابی می‌نویسم. چه می‌شد اگر شکسته می‌نوشتیم؟

امروز در حین سرودن شعر یک کلمه روبه‌رویم سبز شد و گفت: مگر من ارث بابایت هستم که مرا می‌شکنی؟

گفتم: بابای من هیچ ارثی ندارد. بدتر باید هزینه‌اش هم کنیم.

قبول نکرد. بعد از اندی ساعت جر و بحث به یک نتیجه رسیدیم؛ من می‌توانستم هر طور که دلم می‌خواست آن کلمه را بنویسم. اما نگاه به ریش و پشمم نکنید. دلم نازک است. دلش را نشکاندم. توافق کردیم: در متن‌ها کلمه را نشکانیم. در دیالوگ‌ها می‌شود شکاند. ارث بابای من هم زیر سوال رفت. عجب.

از اهل نوشتن تا بورلی‌هیلز

صدبار به او گفته‌ام: «من با کلاس نیستم». مردم اینجا هرروز درباره‌ی … صحبت می‌کنند. خودم با سه‌نقطه زهرش را گرفتم تا سردبیر نفسی راحت بکشد. من هم از همان مردم هستم. می‌گوید: «به زودی صاحب بورلی‌هیلز خواهی شد». خودم هم نمی‌دانم کجاست ولی اسمش را دوست دارم. حالا چرا باکلاسم می‌داند؟

بخاطر این علامت «هٔ». اسمش سَریاست. «ی» که روی سر می‌نشیند. متخلص به «همزه» نیز هست. می‌گویند «ی» بهتر است. چه کسی می‌گوید؟ صاحب‌نظری که شما قبولش دارید. اگر اجازه داد اسمش را می‌نویسم. می‌گویم باشد. پس مثلن «خانهٔ» را «خانه‌ی» می‌نویسم.

هر وقت صاحب بورلی‌هیلز شدم این مسئله را حل می‌کنم. فقط کافی‌ست در انتخابات بعدی رای بیاورم، پولی درو کنم و بورلی‌هیلز را بخرم. اما تا آن زمان «هٔ» ممنوع است.

نوشتن با یک اسپیس بیشتر

همان‌طور که گفتم اسپیسم شکسته است. یک اسپیس شکسته از هرچه فکرش را کنید ناجورتر است. حتا از مزه‌ی کلم بروکلی.

ویرگول و نقطه باید نفس بکشند و با اینکه خیلی ریز هستند اما در قطار کلماتِ جای بیشتری می‌خواهند. پس از هر ویرگول و نقطه اسپیس واجب است، نه مستحب.

اما با اسپیس‌ندارها چه کنیم؟ روی تسک‌بار (Taskbar) کلیک راست کنید و کیبورد نمایشگر را بگشایید. مشکل قوم اسپیس‌ندار هم حل شد. اسپیس‌ها را از روی نمایشگر می‌زنیم.

موضوع‌های شپش‌دار

موضوع که دوتا شود نوشته یا شور می‌شود یا بی‌نمک. البته بعضی‌ها هنوز موضوع و اهمیت آن را درک نکرده‌اند. مثل من. پس نوشته‌شان هر دفعه سر از یک نشانی در می‌آورد. باید خودمان را اصلاح کنیم. حتا اگر درباره‌ی موضوع‌های شپش‌داری مثل عشق، عدالت، آزادی و … می‌نویسیم همچنان به موضوع نیاز داریم. هرچند شپش‌دار.

من نتوانستم موفق شوم. شنبه صبح منتظرتان هستم. باید خودمان را به تیمارستان معرفی کنیم. تا آن موقع وقت هست برای موضوع یافتن وگرنه… .

یک کشور کلمه‌ی بیهوده

یک بابایی بود که در نوشته‌هایش هزار اسم و صفت و فعل می‌ریخت. هیچ‌گونه هم نپذیرفت که اشتباه است و نویسنده‌ی خوبی می‌شد اگر فرت و فرت کلمه‌ها را در متن نمی‌ریخت.

می‌گفتیم این گونه نوشتن فقط به درد نامه‌ی درخواست وام ازدواج یا خاراندن پاچه‌های شاهان قاجاری می‌خورد. کله‌شق بود. نپذیرفت. چند روز پیش مُرد. شما نمی‌شناسیدش و من هم همین‌طور. قطعن همه او را به‌عنوان یک نویسنده‌‌ی خوب می‌شناختند اگر کلمه‌هایش را قورت می‌داد.

براتیگان خاموش درون

خندید. خوشش آمده بود. جمله‌ی خوبی نوشته بودم. با یک نهاد شروع می‌شد، گزاره‌اش شامل چندتایی فحش و جفنگ بود و با یک نقطه تمام می‌شد. جمله‌ی من خنده‌دار نبود. چرا خندید؟ چون انتظار داشت نهاد و گزاره و نقطه کنار هم نباشند. این آخری‌ها هردو حس می‌کردیم براتیگان چهارساله از چابهار در نوشته‌هایم دست می‌بَرَد.

براتیگان می‌گوید: هفت سال طول کشید نوشتن یک جمله را بیاموزم (نقل به مضمون)

نوشتن با طعم عباس‌آقا

پسر نوح با بَدان بنشست خاندان نبوتش گم شد. سگ اصحاب کهف روزی چند، پی عباس‌آقا گرفت و مردم شد.

حتمن عباس آقایی آن زمان می‌زیست. عباس‌آقا می‌دانست اصحاب کهف حالاحالاها بیدار نمی‌شوند، پس سگ‌شان را برای گله‌داری قرض گرفت. این از سری توجیهات پسری به نام … در زنگ انشاء است. اما ما نباید او باشیم. برویم، بگردیم و گوگل را با جستجوهایمان زخمی کنیم و هرچه در متن میاوریم را درست بنویسیم. این‌گونه عباس‌آقا را نیز با «نیکان» اشتباه نمی‌گیریم.

زیر پا گذاشتن احساسات و داور عینکی

سوم شدم. البته این خبر مال خیلی وقت پیش است. ولی در جشنواره‌ای که اسم آن را مانند باقی اسم‌های نیاورده نمی‌آورم، سوم شدم.

داور عینکی از من پرسید: چرا متنت هیچ احساسی نداشت و شبیه مقاله‌ی شخصی بود؟

گفتم: مقاله‌ی خوب نخوانده‌ای. من فقط یک مشت کلمه را توی متن نریختم. زندگی را گل و بلبل ندیدم. غروب‌هام غم‌انگیز نبود و در آخر، دخترها را به ماه تشبیه نکردم.

سوم شدم. خوشحالم که تن به دلنوشته ندادم.

۱۷ غلط غیرقابل بخشش

اگر کیبورد شکسته بگذارد و به امید آن‌که صاحب‌کار سیبیلو نیز پول بدهد دیگر «درد» را «دزد»، «مرد» را «مزد» و… نمی‌نویسم

شما هم بهانه بتراشید. کدام دکمه‌های کیبوردتان نوشتن را مختل می‌کنند؟ اگر هیچ‌کدام پس دقت را پیشه کنید.

کیبورد مدرسه‌مان نشکسته است. از این جدیدها هم هست. اما معاون اجرایی در ده خط نوشته برای یکی از جشن‌ها، هفده غلط داشت. با حدودن بیست سال سابقه کار هفده غلط داشت. غیرقابل بخشش است.

من کیبورد شکسته‌ام را دوست دارم. هفده غلط هم ندارم. پس توصیه‌هایم را جدی بگیرید.

لیز خوردم و افتادم توی اهل نوشتن

لیز خوردم و سرم خورد به ته یک سیاه‌چاله. سیاه‌چاله تاریک بود. دوستی هم نداشتم و تنها بودم. تنهاترین. پس دوباره برگشتم به حمام. دوباره خودم را لیز دادم تا جای بهتری بیفتم.

لیز خوردم و سرم خورد به اهل نوشتن. اهل نوشتن را در آغوش گرفتم و نوازش کردم. حالا همراه با اهل‌نوشتنی‌ها‌ مخصوصن صبایشان، یاد می‌گیرم، بزرگ‌تر می‌شوم و لذت می‌برم.

دیگر دفترچه ندارم. راست می‌گویید، این هفته باید درباره‌ی انتشار نوشته‌ها می‌گفتم. اما کجا از اینجا بهتر؟ انتشار را بیاغازیم:

فرم ارسال نوشته

 

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *