میخواهید چند سطری بنویسید اما نمیتوانید؟ دست و دلتان به نوشتن نمیرود؟ مغز، دست، اعضا و جوارح شما قفل میکند؟ نمیدانید چطوری اجرای ایدههایتان را عملی کنید؟ با نجواهای ذهنی دستبهگریبان هستید؟ خب اجازه بدهید خاطرهای برای شما تعریف کنم.
و ناگهان اتفاق افتاد
بهار سال هشتاد و شش بود. یک روز بسیار کسلکننده و پراضطراب را در مدرسه گذرانده بودم و داشتم میرفتم سمت اتوبوسهای مدرسه که ناگهان چشمم گیر کرد به بولتنِ روی دیوار. برخلاف نفرتم از اهالی مدرسه علاقهی بسیار زیادی به اجزا و ساختمان مدرسه داشتم. بولتن هم یکی از آنها بود. من را یاد روزنامهدیواری میانداخت. نزدیک بولتن ایستادم. فراخوان بود. فراخوانی برای مسابقهی شعر. از فضای پرتنش مدرسه جانم به لب رسیده بود و از طرفی هم حس نرسیدن به موفقیت از من نوجوان غمگینی ساخته بود. ادبیات تنها دلخوشی آن روزهایم بود. ناگهان حس کردم شور عظیمی به سمت سرم هجوم آورد. طوری که انگار میخواست کاسهی سرم را بشکافد و از آن بزند بیرون. تصمیم گرفتم شانسم را امتحان کنم.
ایدههایی برای نوشتن داری؟
سوار اتوبوس شدم.با عجله دفتر و قلم را از کیف کشیدم بیرون. عاشق «کفشهایم کو»ِ سهراب سپهری بودم. همان لحظه چند خطی در مورد یافتن موقعیتی که خدا در آن مکان خانه کرده، نوشتم. درست به سبک و سیاق شعر کفشهایم کو. مثل یک میمون مقلد. بعد هم برگه را نشان دبیر ادبیاتمان دادم. لازم به ذکر است که دبیر ادبیاتمان که بیشباهت به کوفته قلقلی نبود، همسرویسی من بود. خانم فلانی (دبیر ادبیاتم) بدون چک و چانه گفت که شعر قشنگی نوشتهام. خوشحال شدم. چون همیشه اصرار داشت بگوید که من نمرهام نوزده است و با پررویی میخواهم بیست بگیرم. بگذریم. کاغذ را چپاندم داخل کیفم و تا خانه به مسابقه فکر کردم.
محل نده|از نامههای منتشر نشدۀ من به دخترم
رسیدم خانه و با اشتیاق فراوان رفتم سراغ کامپیوتر. مریض شده بود. کامپیوتر را میگویم. قرار بود برویم مهمانی. از روی ناچاری کاغذپارهام را در حالیکه کلمات از آن میبارید، با خودم برداشتم. در خانهی میزبان از نوگلی که چندین سال از شکفتگیاش میگذشت درخواست کردم تا شعرم را تایپ کند. لبهای نوگل در حال تایپ کردن کلماتم خاصیت کشسانی خود را از دست داده بود و با هر کلمهای که تایپ میکرد هارهار میخندید. به روی خودم نیاوردم. خواهر نوگل هم به او ملحق شد. نگاهی به شعر نازنینم انداخت. معتقد بود من هنوز به سن قانونیِ لازم برای سرودن چنین شعرهایی نرسیدهام. در یک لحظه همهی شور و ذوقم تبخیر شد و کلمههایی که مرتب و منظم کنار هم چیده شده بودند به من دهنکجی میکردند.درست در آخرین لحظاتی که میخواستم شعرم را پاره کنم، خردمندانه فکر کردم و این کار را انجام ندادم.
خودت را با کسی مقایسه نکن
با احساساتی عجیب و گنگ رفتم اتاق معاون مدرسه. خیال میکردم تنها انسانِ روی کرهی زمین هستم که تصمیم گرفته شعر بسراید و آن را برای مسابقه ارسال کند. خب خیالم اشتباه بود. یکی از بچههای بسیار درخشان مدرسه که هم شاگرد اول بود و هم افتخارِ بازی در یک فیلم سینمایی همراه با بازیگران مطرح ایران را در کارنامهی خود داشت، آمده بود تا در مسابقه شرکت کند. معاونمان که قلقلیتر از دبیر ادبیات بود از او خواست تا شعرش را با صدای بلند بخواند (نمیدانم چرا همهی قلقلیهای دنیا را ریخته بودند داخل مدرسهی نفرتانگیز ما). آرتیستِ مدرسه با لحن پراقتدار شروع کرد به خواندن شعر. قلبم از قسمت سرخرگِ آئورتی کنده شد و افتاد داخل کفشم. بینظیر بود. شعرش به زبان ترکی بود و به لحاظ زیبایی با اشعار شهریار رقابت میکرد. شعر طفلکی من. اینبار هم قرار بود آرتیست مدرسه افتخارات را درو کند.
فرق الهام و نجوا را بدان
چرکنویس شعرم را پاره کردم و انداختم دور. بالاخره که قادر به عرضِ اندام در کنار شعر وزینِ آرتیست مدرسه نبود. یک ماه گذشت. در حال ور رفتن با نی ساندیسِ پرتقال بودم. چند تا از بچهها من را با انگشت نشان دادند. نیدردهان رسیدم جلوی بولتن. اسمم را با خط درشت نوشته بودند. اول شده بودم. دنبال اسم آرتیست گشتم. سوم شده بود. باورم نمیشد. البته بعد از اعطای جایزهی لاغر، باورم شد. پس نجواهای درون ذهنم دروغگو بودند. جوری ناامیدم کرده بودند که خیال میکردم بیارزشترین شعر دنیا را نوشتهام. اما چه چیزی باعث شد تا آخرِ این مسیر ادامه بدهم؟ همان شور عظیمِ الهام بخش که کم مانده بود کاسهی سرم را بشکافد.
بگذار روسیاهی به نجواها بماند
خب.نوبت به اجرای ایدهها رسیده. شروع میشود. نشخوار ذهنی را میگویم. کمکم با دلایلی شبهِ منطقی تبدیل به نجوای ذهنی میشود. دوبهشک میشوی. آیا واقعن همانطوری که حس میکردی توانمند هستی؟ اگر نباشی چه؟ کلی نویسندهی خوبِ دیگر در دنیا هستند که کارشان درجه یک است. تو کجا و آنها کجا؟ به من گوش کن رفیق. شروع کن به نوشتن و تمام سعیت این باشد که شوق نوشتن را در دلت زنده نگه داری. عملگرایی و شوروشوق تو برای نوشتن، توانمند بودنت را به خودت و همهی نویسندههای درجهی یک دنیا نشان خواهند داد. بنویس و بگذار روسیاهی به نجواها بماند.
✅ برای مطالعهی بیشتر:
کتاب حرفهای همسایه نیما یوشیج
گارانتی نوشته با صدای نویسندهی درون
2 پاسخ
ای صبا مددی قلبها و درود تقدیم تو و متنات باد.
چند روز پیش( شاید کمی بیشتر) گوشهای لمیده بودم و اسبم نیمنعل بر کاغذ قدم میزد. نمیدونم از زمین کفری بودم یا زمان. فقط میدونم کفری بودم. یهو دیدم خواهرم چهارنعل به سمت من میتاخه. اونم نه تاخیدن خالیخالی، تاختن با یه جعبه. نه یه جعبهی خالیخالی. جعبهی شیرینی دانمارکی. پروردگاراااا.
و چپوندن سه عدد دانمارکی همانا و هشتنعل گریختن غمها همانا.
متنت الان حکم چپوندن شیرینیهای چند روز پیش رو داشت.
خوندنش همانا و تودهنیخوردن نجواها همانا.
ممنون از تو❤
یا الههی نصیری نیمه شب بهوقت بررسی یادداشتهای سایت، کامنتی دیده و چهارنعل به سمت بخش نظرها تاخیدم. نرسیده به آن مکان، عطر شیرینی دانمارکی من را مدهوش ساخت. بالاخره به آن مکان رسیدم و یک عدد خاتونی دیدم که نامش الهه بود و همراه با نخودچیکشمشهایش کلی مهرومحبت با خودش به همراه داشت. دیدنش همانا و بسته شدن دهان نجواها همانا.