بیپروا بودن در انتشار نوشتههایمان کار هر نویسندهای نیست. سالها کوشش نیز جسارت «انتشار» نوشتههایمان را به ما نمیبخشد.
چرا به انتشار نیاز داریم؟ مگر نوشتن در دفترچهٔ شخصیمان چه ایرادی دارد؟ بگذارید با یک داستان بیاغازم:
نوشتن بهمثابهی یک سیب گندیده
چند ماه پیش…
حدودن مرداد روی تپهای چمنی زیر پل طبیعت لمیده بوده و هوای آزاد میخوردم. مانند همیشه یک دفترچهی کوچک توی جیب پیراهنم بود تا اگر سوژه و ایدهای یافتم در دفترچه ثبتش کنم. کتابی نقلی نیز به زور و با رضایت دادن به خم شدن گوشههایش کنار دفترچه چپانده بودم.
همهچیز داشت خوب پیش میرفت. هوا بود. دفترچه بود. کتاب هم. توانسته بودم همهٔ چیزهای خوب را یکجا و در یک موقعیت کنار هم جمع کنم. چنین اتفاقی نادر است. چیزها همیشه گیر و گور فلسفی دارند.
تا اینکه عامل همیشگی رنجش و حواسپرتیام از راه رسید: جمعیت. خلاصه بگویم، از جمعیت متنفرم. احتمالن یکیدو نفری از بالای پل من را روی تپه دیده بودند و پیش خودشان گفته بودند: چه جای خوبی برای پیکنیکیدن.
بله ازدحام. ازدحام که آمد هوا و دفترچه و حتا کتاب همگی ترکم کردند. تصحیح میکنم، از جمعیت متنفرم. از ازدحام جمعیت بیشتر. منزوی نیستم. حداقل نه آنقدر که امبیتیای (MBTI) کوفتی قطب درونگرایم را بالا نشان میدهد.
به هر ضرب و زوری که بود یادداشت کوچکی توی دفترچه نوشتم و تپه را وداع گفتم. بله وداع و نه خداحافظی.
یک درام تمامعیار
حالا
توی تاکسی زهوار دررفتهای نشستهام و در نوت (دفترچه یادداشت) موبایلم مینویسم. آفتاب روی فرق سر. لزرش جلوبندی ماشین. فشار کمربند لعنتی. غژغژ شیشهها که به خاطر هوا خوردن در این گرما هرچند دقیقه بالا و پایین کشیده میشوند و آدامسی که به مثابهٔ یک سیب گندیده زیر زبانم مانده و آزارم میدهد. البته نه به بدی آن سیبهایی که در داستانها جادوگرها به دست دخترهای گمشده میدهند.
حالا
در رخت خوابم هستم و در پوزیشنی دراز کشیدهام که احتمالن اکنون دردش را نمیفهمم و هنگامی که پا به سن گذاشتم فلجم میکند. گرما و همچنان گرما. تمام تنم خیس عرق شده است.
از درون سردم. درون سرد موهای تنم را نیز سیخ کرده است. چند دقیقه پیش که یک لیوان آب خوردن تمام گلویم را سوزاند. حالا هم میسوزد. بدترین حسی که در زندگی میتوانید تجربه کنید.
یک لیوان آب نبود. پیاله بود. دو پیاله سر کشیدم. لیوان پیدا نکردم.
حالا…
حالاها حالاحالاها ادامه دارند تا وقتی که به زمان حال نرسیدهایم. اما چرا این داستانها را گفتم؟
انتشار یک دوی ماراتن مرگبار
چون مجبوریم در هر شرایطی بنویسم و منتشر کنیم.
چرا مجبوریم؟ مگر دنیا در خطر نابودیست که ما دنبال راه بقاییم؟ یا شخصیت اصلیِ داستان فیلمِ «مریخ حمله میکند» هستیم که موسیقی را راه بقا و در امان ماندن مییابد و ما حالا نوشتن را؟
بیپروا نبودن در نوشتن و انتشار. در سوگ ننوشتن و منتشر نکردن. در غم ننوشتن و منتشر نکردن. در شادی ننوشتن. در مستی ننوشتن. در شب عروسی ننوشتن. اینها همه تازهکاری محسوب میشوند.
کمی که صحنههای بالا را بکاویم متوجه میشویم اگر من نمیتوانستم در موقعیتهای توانفرسا بنویسم، نویسنده نبودم.
اکنون نیز نویسنده نیستم. اما نویسندهتر از کسانی هستم که به دنبال موقعیتهایی طلایی برای خوب نوشتن میگردند.
من نوشتن را در موقعیت گیر میندازم. موقعیت بردهی نوشتن است.
نوشتید و نوشتید و نوشتید اما انتشار چرا؟
در یادداشت قبلی هم گفتم: چارهای نداریم. همچنان باید درد را تحمل کنیم. حتا اگر همهٔ این نوشتهها راهی سطل آشغال شوند. که میشوند. حتمن میشوند.
فرض میکنیم که شما روی سقف نیز آویزان میشوید و مینویسید. اما اصرار اهلنوشتن و استادان برای انتشارِ روزانهی نوشتهها چیست؟
بدون انتشار در سیکلی معیوب درجا میزنیم
سیکل معیوب. این عبارت برایم غریبه است. یکی از فامیلهایمان راه به راه از این عبارت استفاده میکند. حتا هنگام درست کردن و تناول سالاد شیرازی.
روراست میگویم: از او متنفرم و عبارت سیکل معیوب مورمورم میکند و به ناچار از آن بهعنوان موضوعی برای نوشتن بهره میگیریم.
اگر توانستید از مرحلهای که سرِ هرجایی نوشتن و ننوشتن گیر کردهاید، نجات بیابید تبریک میگویم. شما یک برندهاید، ولی همچنان بازی را با تریآف اِ کایند (three of a kind) میبازید (اصطلاحی در پوکر). چرا؟ چون نمیانتشارید. نینتشاریدن نیز بر نوشتنتان تاثیر میگذارد و چهار حرف آخر آن عمل را در زندگیتان غوطهور میکند.در یک سیکل معیوبیم. در آن میمانیم. دقیقن یادم نیست چه چرندیاتی در دفترچهام نوشتهام و تپه را وداع گفتم. دوباره بله وداع و نه خداحافظی.
اما کلیت آن را یادم است. درس بزرگی برای من بود. دفترچهٔ شخصی، مثلث برمودا است. ایدهها را میبلعد و هیچ خروجیای ندارد. اضطراب انتشار و برای مخاطب عرضه کردن مرگبار است. رنجآور است. شاید از قتل نیز سختتر باشد. قتل که یک هفتتیر یا چاقوی آشپزخانه بیشتر نمیخواهد. درست مثل نویسنده شدن که از انتشار نوشتهها به آن میرسیم.
اما بالا بردن انتشار از کوه، تحملی سیزیفوار میطلبد. در ادامه به سوالاتی از این قبیل برمیخوریم:
کجا منتشر کنیم؟ چه مراحلی را باید طی کنیم؟ رعایت چه نکاتی در انتشار ضروری است؟
در یادداشتها و سهشنبههای بعدی در اهل نوشتن گام به گام عرضهکردن محتوا را برایتان میشکافم و شرح میدهم. منتظر بمانید.
4 پاسخ
قلم زیبا و دوستداشتنی دانیال عزیز
خیلی حال خوندن این متن 🙂
یک دنیا سپاس از شما آقای هادیان. دانیال خان من باید جواب کامنتهات رو بدم؟
کیف کردم از نحوهی نوشتنت دانیال. اصن لبخندی کِشداری تا بناگوش روی لبهام نشست پسر خوب.
طنزی که در لابهلای کلماتت هست یک حس صمیمیتی رو با مخاطب میسازه.
ممنونم از زمانی که برای خوندن این نوشته گذاشتی محدثه جان🌹🌹🌹. منم باهات همعقیده هستم.