یک نویسنده چهطور میتواند همزمان با موفق شدن در امر نوشتن به نان و آبی برسد؟ اصلن میتوانیم با نوشتن به ثروت برسیم؟ در این پست داستان فیل نویسندهای را میخوانید که نوشتن را بهخاطر خودِ نوشتن مینوشت و از وضع موجود راضی بود تا اینکه یک روز…
زیر گنبد کبود نویسندگی چه خبر است
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، پیرزن نشسته بود. اسب عصاری میکرد. شتره نمدمالی میکرد. موشه ماسوره میکرد. بچهی موش ناله میکرد. فیل اومد آب بخوره و… .
به نظر شما چه اتفاقی برای فیل افتاد؟ آیا در نهایت توانست آب بیاشامد؟
سه نقطهای که بعد از واو با نظم و ترتیب یکجا نشسته، نشانگر عدم کامروایی فیل در نوشیدن آب است.
جواب درست کدام است؟
پرسشی به ذهنم رسیده که آن را با شما در میان میگذارم:
زمانی که فیل برای نوشیدن آب آمد، چه اتفاقی برای او افتاد؟
الف) افتاد و دندانش شکست.
ب) یادش آمد که روزه است و آب روزهاش را باطل خواهد کرد.
ج) چند مشت آب خنک بر صورتش پاشید و با نگاههایی دلفریب، عقل از سر آدمیان بربود.
د) آبی برای آشامیدن نیافت.
ه) چون روند نوشیدن آب بهکندی پیش میرفت، حوصلهاش سرآمده و هاراگیری کرد.
خب انتخاب شما کدام گزینه بود؟
جواب درست را همین زیر بخوانید.
دوست داشتم جواب درست را برعکس بنویسم اما نتوانستم. در توانم نبود.
پس، از شما سروران گرامی تقاضا دارم که گوشی یا سیستم خود را چپکی گرفته و نوشتهی من را برعکس بخوانید. اگر قادر به این کار نیستید هم میتوانید معلق زده و در همان حالت متن را برعکس ببینید.
رودهدرازی بس است.
جواب درست گزینهی (ه) میباشد. یعنی چون روند نوشیدن آب بهکندی پیش میرفت، حوصلهاش سر آمده و هاراگیری کرد.
خدمت آن دسته از دوستانی که با موضوعِ اصیل هاراگیری آشنایی ندارند عارضم که این لغت بیانگر خودکشی مبارزان ژاپنی در جنگل است. بدین صورت که شمشیر خود را از غلاف درآورده و با آن اعضا و جوارح خود را شرحه شرحه مینمایند.
مورد عجیبِ فیلی که متعلق به گنبدکبودِ نویسندگی بود
برگردیم به فیلی که چند دقیقه است سر حوض ایستاده و منتظر ماست تا آبنوشیاش را تماشا کرده و دلیل اصلی هاراگیری را برهمگان آشکار کنیم.
به صحنهی پیشاهاراگیری (قبل از هاراگیری) بازمیگردیم.
فیل سر حوض ایستاده و میخواهد آب بخورد. قبل از خم شدن میگوید:
«الکی منتظر نباشینا. قرار نیست دندونم بشکنه. چون پول ندارم.»
و بعد در حالیکه جیبهای خالی خود را نشان میدهد، دنبالهی حرفش را میگیرد:
«دندونم اگه بشکنه باید پاشم برم دکتر. دکترم که دندانپزشکیِ مفتکی برای فیلها باز نکرده. جون کنده تا بشه دکتر. اون حتمن ازم پول میخواد. منم که پول ندارم. منم باید جون بکنم. باید جون بکنم تا دربدر نشم. تا خونبهجیگر نشم.»
بعد از خطابهی سنگینش به فکر میافتد برای نشکستن دندان حواسش باشد تا لیز نخورد.
خشک بودن پاشویهی حوض هم برای لیز نخوردن واجب است.
خب حالا باید چهکار کند؟
معلوم است. باید طوری آب بخورد که جایی خیس نشود. قطره قطره. ذره ذره.
قطره چکانش را فراموش کرده همراه خودش بیاورد. دستش را میگذارد روی شیر آب و خود، ایفاگر نقش قطرهچکان میشود.
قطرهی آب، شده مغرور جذابی که رضایت نمیدهد بچکد. فیل هم با خرطومچرخانی، در تکاپوست تا قطرهی آب از زیر دستش در نرود.
بیست دقیقه گذشته.
قطره همچنان در حال به رخ کشیدن غرورش است. نچکیده.
فیل به تواناییهای خودش شک میکند
با انزجار به خرطومش نگاه میکند. از دستش ناراحت است. اگر خرطوم با لیاقتی داشت الان صدتا قطرهی آب جمع کرده بود ولی دریغ.
فیل نویسنده است.
نویسندهی حرفهای که هر روز و تحت هر شرایطی مینویسد. یعنی بقیه میگویند. فیل اما نمیتواند باور کند. آنقدر پول پول کرده، شکلِ پولکی که سوغاتی است از دیار اصفهان، شده. از ترس بازخورد منفی به نوشتهاش نمیتواند بنویسد.
زمانی شعارش این بود:
همان زمان شعر میخواند و مینوشت. هنگامِ معرفی خودش هم میگفت من یک شاعر هستم. کسی که شعر را میفهمد.
همه چیز روبهراه بود. خوب میخواند و خوب مینوشت. زندگیش کلمهباران شده بود. غمِ نان نداشت. کارش شده بود عشق بازی با کلمات.
جوابش در مقابل کنایههای دیگران مبنی بر نان و آب دار نبودنِ نوشتن فقط یک جمله بود:
یک روز که مشغول رفاقت با کلمهها بود بلند شد و رفت سمت حوض تا آب بخورد. یک پایش را بالا آورد و گذاشت روی پاشویه. چشمتان روز بد نبیند. کلهپا شد.
وقتی که بلند شد، دید دندان سمت چپش شکسته. بدجور درد میکرد. رفت پیش دندانپزشک. دکتر دندانش را معاینه کرد و گفت:
«اوضاعش خیلی خرابه، اما اگه خداتومن پول بدی برات درستش میکنم.»
فیل گفت:
«اما من که خداتومن پول ندارم.»
دکتر هم گفت:
«پس خوش اومدی فیل قلنبه. میخواستی به موقع کار کنی که حالا خداتومن پول داشته باشی. تازه اون وقت هم این همه دنبه ازت آویزون نبود.»
قلب فیل شکست. ناچار رفت سراغ مشدحسنِ دلاک. سلمانی محلهی مادربزرگش بود. گاهیوقتها خارج از نوبت دندان هم میکشید.
آیا نوشتن برای ما نان و آب میشود؟
حالا فیل مانده بود بی دندانِ چپش. تازه متوجه شده بود باید خداتومن هم پول دربیاورد، اما هر چه زور میزد نمیتوانست. خیال کرد رفاقتش با کلمات کار اشتباهی بوده. شروع کرد به دورریختن آنها. باید نوشتههایش مشتریپسند میشد. هر روز مثل عزرائیل بالایِ سرِ آنها میایستاد و دورشان را خط میکشید.
افراط و تفریط در امر ویرایش، دلش را زده بود.
تا اینکه یک روز آخرین کلمهی نوشتهاش هم قهر کرد و رفت. فیل تنهایِ تنها شد. نوشتن هم عصبانی شد و بعد پشت سر کلمهها راه افتاد. رهایش کرد.
فیل پژمرده هاراگیری میکند
با انزجار به خرطومش نگاه میکند. از دستش ناراحت است. اگر خرطوم با لیاقتی داشت الان صد تا قطرهی آب جمع کرده بود ولی دریغ.
خسته میشود. آن از دندانش، این هم از آب خوردنش. تنها دلیل زندگیش هم که نوشتن بود، او را تنها گذاشته.
شمشیر پدربزرگ خدابیامرزش را بر میدارد و میزند به دل جنگل.
نکتهای مهم که نویسندهها فراموشش میکنند
جای فیل خالیست. حیف به آن حجم از استعدادی که تلف شد. چه اثرهای هنری میتوانست از خود به یادگار بگذارد. کاش زودتر سر رسیده بودم و از هنر تبلیغ نویسی برایش میگفتم. خبر نداشت که چقدر در زمینهی نوشتن محتوای متقاعدکننده مهارت داشت.
نوشتن میتوانست قاتق نانِ فیل باشد اما شتابزدگی، ترس و نداشتن مدل فکری درست قاتل جانش شد.
فیل داستان ما نمادِ تمام نویسندههایی است که به دلیل طرز فکر اشتباه، نوشتن را رها میکنند.